یک جرعه زندگی
حالا خودم برایت می نویسم! یادم نرفته است! گفتی :از هراس باز نگشتن، پشت سرم خاکاب نکن! گفتی: پیش از غروب بادبادکها برخواهم گشت! گفتی: طلسم تنهایی تو را ، با وردی از اٌوراد آسمان خواهم شکست! ولی باز نگشتی و ابر بی باران این بغضهای پیاپی با من ماند! تکرار تلخ ترانه ها بامن ماند! بی مرزی این همه انتظار با من ماند! بی تو، من ماندم و الهه ی شعری که می گویند شعر تمام شاعران را انشاء می کند و می رود! امشب، اما در اتاق را بسته ام ! تمام پنجره ها را بسته ام! حتی گوشهایم را با پنبه پوشانده ام، تا صدای هیچ ساحره ای را نشنوم! بگذار الهه ی شعر ، به سر وقت شاعران دیگر این دشت برود! من می خواهم خودم برایت بنویسم! می بینی؟ بی بی دریا! دیگر کارم به جوانب جنون رسیده است! می ترسم وقتی که - گوش شیطان کر!- از این هجرت بی حدود برگردی ، دیگر نه شعری مانده باشد، نه شاعری! کم کم یاد گرفته ام به جای تو فکر کنم، به جای تو دلواپس شوم، حتی به جای تو بترسم! چون همیشه کنار منی! کنارمی، اما... صد داد از این ((اما)) ! شاعر( یغما گلرویی)
Design By : Pichak |